اشعار زیبا اشعاری که اِک رو بفهمی میدونی معنیش رو
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
خاطرات عشق گر از یاد رفت
باشد که گفتیم و نشنیدند باشد که بودیم و ندیدند
باشد که مردیم و نفهمیدند
اندیشه فغان است و فغانی گذران است دلدادگی و عشق همه وهم جهان است گو دلبر شیدا که گر آیی تو بر ما هیزم زتنم هست و دو آتش ز میان است جز وسوسه و شهوت ما سیتره ای نیست گوپاکی این دل که کجارفت و نهان است درد غمِِِ دلدادگی و چشم ِ دو گریان پوچ است و همه ریشه ما..... . . . بقیه وابسته به درخواست
دیگر از حال و هوای دل من نیست خبر مرده را گر که به مستی طلبی , هست خبر؟
غم دل کُشت و به یک یک همه رگ ها را کَند گو رفیقی مگر از درد دلم است خبر . .
. . ادامه وابسته به درخواست عشق فانیِ غمم گر دل من جا داری تو بدان مضحکی و بر ره من پا داری گر بخواهی بشود منزل او در دلِ تو باید این کلبه ی دل بشکنی و بی دل تو باید انسان نباشی و چو یک برده غلام. . . .. شرمنده بقیه وابسته به درخواست صفحات بعدی رو حتما ببینید
ای علی ای مظهرِ لطف و صفا ای پناه عالم و حجب و حیا بی قصیده , بی روا و بی سوا می رود عشقم براین فکر و ندا کی مسلمانش بگو زان قبله تو در کجاست هان آمد بر ز فکرم قبله ی تو کعبه است هیچ کس فکرش بر این نیست ای علی المرتضی تو کجا زاده شدی ای خاتم حکم و قضا آن خلیل العالمین بر قبله ی ما چاره کرد آن نبی الآخرین بر کعبه ما سجده کرد نوبت تو شد ولیم یک حقیقت در پس آن پرده است این حقیقت . .. . ... .. ..
. .. در ادامه مطلب ادامه مطلب
هر کسی را بهر چیزی ساختند عاشقان را قعر پوچ انداختند حکم پوجی وز دلت بیرون بدار رود عشق و مهر ایزد جای دار پس بدان که کز برایت یک هدف آماده هست هست پنهان کز که پیدا شد تنت آزاده است بی کسی را فرصت خلوت پی خالق بدان این همان راهیست در آن می رود دریا دلان
. . . ادامه وابسته به درخواست
چه کنم خود بشناسم تا تو را دریابم هوس و شهوت خود را تا به طور اندازم رمز و اسرار درون دل من از چه قرار این قرار است که من در پی خود تن به فرار عقل پوسیده ی من هیچ ندانست تورا کاش می شد که بفهمم نغمه ی این دل را قلب هر ثانیه ای گوش زد قدرت توست نبض هر ثانیه گوید که باید دل جوست خواب هر روز بگوید که تو هم خواهی مرد مرگ یک عمر بگوید که تو هم خواهی خفت
ای که من بهر تو و بند وجودم عشقت تو وجود و دل دیوانه ی من موجودت ای پناه همه و نور جهان هستی تو انرژی و جهان ساطع این دل مستی با توکل به تو ای عشق من می دانم خرد و جان و تنم را می افزایم تو که ستار العیوبی و منم غرق به عیب ............ . . . . ادامه وابسته به نظرات
زانکه بود و بود بود و هیچ معبودی نبود کز تو بودی و دلت بودو کسی در بر نبود توشدی هم مصطفی و هم علی یک تن دو جا چون بدیدی کز شکافی برگرفت او از فضا زان مکان و زان زمان را در جهان محصور ساخت خلقت کل خلایق بر شما دستور ساخت در پی دستور او گفتی بشو آن هم بشد اول خلقت برای بهر زهرای تو شد بعد آن اربع برادر در پدید آمد ز دین . . . اگه خواستین می زارم تو بلاگ دردیست بگویی و ز فهمش نتوانند زجریست چو آیینه بتابی و نبینند اندوه دلت از قفس هر لحظه براید افسوس کسی نیست که قَدرت بشمارد افسوس که با هر که .....
بی وفا باشی و قلبت چاک چاک پر جفا باشی و نفست یار پاک چونکه من هستم میان خار و خاک ذره ی حتی ندارد دورقلبش جای پاک
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد این همه شعبده خویش که میکرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
درد از این بیش که بیهوده گذشتند ایام نه کسی عاشق ماشد و نه معشوقه ما
وای از این عمر به یغمای هوایج رفته وای از آن لحظه که فریاد زنم وا نفسا
بسته ام عهد که خون گریم اگر عمری هست به عزاداری غم ها و وفاداری ها
هرزه اندام نه شایسته ی چون من فانی بحر دریا کجا قطره ی نا چیز کم از هیچ کجا .
مفهومش در حد اولمپیکه اگه ......
شاعر : حسن (قدح)
ای که بر قلب همه وحشت بیندازی عجل قدرتت باشد که بر من قد علم داری عجل؟ خود بدانی قدر عشقم برتن و رعنای تو داده آتش تن ز جانم دوریت , دانی عجل . . .ادامه وابسته به درخواست
معشوقه ام عاشق منم زان در پی ات دیوانه ام در بی کسی بی صحبتی بی هم نفس افسانه ام نالان مکن چونش بگو در پر غمی مستانه ام مستم ز تو ای جان پناه از درد تو خمخانه ام تا کی گریز از من کنی کامی بده جانانه ام حسرت در این دریای دل تا پر کنی پیمانه ام . . . . بقیه وابسته به نظرات نشانی(سهراب سپهری)
((خانه دوست کجاست؟)) در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد . رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید . و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : ((نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است . می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی : کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست ؟)) شعری نسیت حرفی نیست می نویسم بر خود گردش افکارم تیرگی , من , او , آه آتش جان سوزم شاعران غم چینند شعرو آواز و خیال حافظم در غزل خود که چه ها می گوید . . . . ادامه وابسته به درخواست: روزها فکر من این است و همه شب سخنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
نه به خود آمدم این جا که به خود باز روم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چاکر آقا حمید انتقادت عالی بود(به این میگن امر به معروف ونهی از منکر )
ولی یکی پیدا نشد بگه چرا فلان شعر رو گفتی.
بپوس ای دل تو تنهایی کزین عالم چه می خواهی زهرکس طالب عشقی دگر بس کن تو بیماری از اول هم ز این دنیا تو تنها آمدی ای جان چه می پنداری ای مجنون تو تنهایی در این زندان جفای یار و یاران را به دل گفتم کز عادت کن شکست دل از عشقم را به خود گفتم که عادت ده به جز صبر و شکیبایی نفهمیدم ز تو چرخک
. . . . ادامه وابسته به نظرات مشاعره معنایی (البته واسه کسانی که عاشق هستن / شعرتون رو تو نظرات قرار دهید تا تو صفحه بزارم . با کمال محبت و دوست)
بپوس ای دل تو تنهایی کزین عالم چه می خواهی زهرکس طالب عشقی دگر بس کن تو بیماری از اول هم ز این دنیا تو تنها آمدی ای جان چه می پنداری ای مجنون تو تنهایی در این زندان جواب از علی سلام. شعرهایی که تو سایتت هست اگه خودت میگی که خوبه. منم چندتا شعر دارمو البته واسه دلم گفتم...بای. آقا علی اینجا محل همدردیمان است اگه شعری داری با کمال اشتیاق حاضریم : شعر فعل مجهول از سیمین بهبهانی
فعل مجهول
"بچه ها صبحتان به خیرِو سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟می دانید
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانـــــــم زبان چو آو یزی
در تهیگاه زنــــگ می لــغزید
صوت ناسازم آن چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتــــی داد آن سخن دادم
حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم
تا ز "اعجـــــاز" خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صـــــدا کردم
"ژاله از درس من چه فهمیدی؟"
پاسخ من سکوت بود و سکوت
" د جوابم بده کجـــــا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپـــروت؟"
خنده ی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یـــــاران
خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:
"بچه ها گوش ژاله سنگین است"
دختری طعنه زد که " نه خـــــانم
درس در گوش ژاله یاسین است"
بــــاز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیـــــــر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خـــموش
رفته تا عمـــــق چشم حیرانم
آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او
آن چه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در ســــخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالـــــــــید
سوخت در تــــــاب تب برادر من
تا سحر در کنـــــــــــار من نالید
در غم آن دو تن دو دیده ی من
این یکی اشک بود وآن خون بود
مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود؟"
گفت و نالید و آن چه باقی ماند
هق هق گریه بود و نــــاله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لالــــه ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که"غلط بود آن چه من گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می ســــــوزد
آن حریـــــق هوس بود که در او
مادری بی پناه می ســـــــوزد"
از کتاب "ترنم غزل" بررسی زندگی و آثار سیمین بهبهانی ، کامیار عابدی،ص ۱۵۳-۱۵۶.
اگر دلت به درد آمد و به یاد ژاله های فقر اقتصادی و فرهنگی افتادی ،برایشان دعا کن و اگر می توانی،
کمکشان کن
قصه عشق70 و چند ساله دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدایبمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خودرا به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او رامی دید احساس خوشبختی می کرد. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یکخط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بهدانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوستپسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ایکه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را بهمعنای واقعی حس کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجهشده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار میدهند.دختر بسیارنگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادینزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسردست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظبخودتان باشید. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یکستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستارهچیست؟ معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.
منبع :http://har2yema.loxblog.com/ |
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
[ طراحی : sadeqem ] [ Weblog Themes By : sadeq em ] Top of page |